انسان
اگر چه انساني باشد كه خدا را قبول نداشته باشد، اگر در بنبستها واقع بشود، به
طور ناخودآگاه خدا را ميخواند. قرآن شريف ميفرمايد:
(فَاِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ
دَعَوُ اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلمّا نَجّيهُمْ اِلَي الْبَرِّ اِذا هُمْ
يُشْرِكوُنَ)[1]
همين
مشركها، همين كافرها كه خدا را قبول ندارند، اگر دستشان از همه جا كوتاه شد و در
يك بنبست واقع شدند، وجدان آنها همان وقت بيدار ميشود؛ خدايابي و خداجويي آنها
همان وقت بيدار و زنده ميشود؛ به طوري كه خود توجّه ندارند، خدا خدايشان بلند ميشود؛
دعايشان بلند ميشود؛ و از خدا ميخواهند كه از اين بنبست نجات پيدا كنند. اما
وقتي كه از بنبست بيرون آمد فراموش ميكند و به كار اوّلش برميگردد.
اين آيه
ی شريفه علاوه بر اينكه بحث ما را اثبات ميكند و ميگويد دعا يك فضيلت است بهترين
دليل براي خداشناسي است، به آن ميگويند «فطرت». انسان، خداجو و خداياب است. حتي
دليل فطرت يك چيز بالاتر از اين به ما ميگويد. ميگويد علاوه بر اينكه عمق جان
انسان خداجو و خداياب است، توحيدجو و توحيدياب است، فضائل و كمالاتي هم براي خدا
قائل است. يعني عمق جانش خدا را عالم ميداند؛ خدا را رحيم ميداند؛ خدا را كريم و
جواد ميداند؛ خدا را قدير و سميع ميداند؛ و بالاخره عمق جان انسان چيزي را مييابد
كه مستجمع جميع كمالات است.
از اين
جهت وقتي كه در بنبست واقع شد، تمام همّ و غمّش به يك مبدأ است. يعني ميگويد خدا
يكي است و او را مستجمع جميع كمالات در مييابد. لذا از خدا حاجتش را ميخواهد، با
خدا حرف ميزند؛ معلوم ميشود يك چيزي را يافته است كه شنوا است. عالم و قادر و
رئوف است؛ و راستي ربّ است.
آقائي
ميگفت: من رفيقي داشتم كه خدا را قبول نداشت. با او مباحثهها كردم؛ با او حرفها
زدم اما بالاخره نتوانستم او را قانع كنم. اتّفاقاً پسري داشت و اين تنها پسرش زير
عمل جراحي قرار گرفت. اين آقا با اينكه خودش هم دكتر بود، در پشت اطاق عمل بنا كرد
به گريه كردن و ميگفت: اي خدا! من بچّهام را از تو ميخواهم! من همان وقت فرصت
را غنيمت شمردم و به او گفتم: اين خدا كيست كه بچّهات را از او ميخواهي؟ گفت:
حالا موقع مباحثه نيست! قرآن ميفرمايد:
(فَاِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ
دَعَوُ اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلمّا نَجّيهُمْ اِلَي الْبَرِّ اِذا هُمْ
يُشْرِكوُنَ)[2]
موقع
مباحثه، لجاجت و غرور علمي نميگذارد فطرت بيدار شود. اما وقتي در بنبست واقع شد،
ديگر همه چيز فراموش ميشود. علم و غرور علمي ديگر نميتواند برايش كار كند. قدرت
و تمكّن ديگر نميتواند برايش كار كند. لجاجتها و منيّتها و عصبيّتها ديگر نميتواند
برايش كار بكند. ناگهان فطرت بيدار ميشود. ميبيند يك چيز برايش ميتواند كار كند
و آن چيز خدا است. فطرت بيدار ميشود. به طور ناخودآگاه اشك ميآيد و به طور
خودكار زبان به گفتن يا ربّ يا ربّ بلند ميشود. صد و بيست و چهار هزار پيغمبر
آمدند براي اين؛ يعني براي اينكه فطرت را بيدار نگه دارند. براي اينكه انسان هميشه
خداياب و خداجو باشد؛ و به قول قرآن:
(لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا
بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ)[3]
پيامبران
آمدند تا انسان هميشه خود را در محضر خدا بداند؛ و برايش خلوت و جلوت نداشته باشد.
برايش در تنهائي و در ميان مردم فرقي نداشته باشد؛ و بالاخره در هر حال دل او يا
ربّ، يا ربب بگويد.
پي نوشت
ها: